رهام جانرهام جان، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 29 روز سن داره

رهام لبخند خدا

تلفنی حرف زدن رهام

عزیزکم وقتی میخواد تلفنی حرف بزنه: رهام:الو مامان:سلام رهام رهام:سنام مامان:خوبی رهام:خوبی چه می(چه کار می کنی) مامان:بازی میکنم رهام:چه خه(چه خبر) مامان:سلامتی رهام:کاری(کاری نداری) مامان:نه رهام:خودز(خداحافظ) میمیرم برایه این کلمات مختصر و مفیدت
26 مرداد 1392

قونقان بخون

بابایی و مامانی ماه رمضان رو پیشمون موندن .صبحها که بیدار میشدی میگفتی بابایی سنام(سلام)مامانی سنام صبح بخیر به بابایی میگفتی دارو خوردی یا دارو منه(مال منه).از مامانی قرآن دیجیتالیشو میگرفتی می خواستی گوش بدی میگفتی قونقان بخونم مرتبم بهشون میگفتی پاشو نماز بخون ...
24 مرداد 1392

مسافرت تابستانی

بالاخره قسمت ما هم شد و امام رضا طلبید.قرار شد بابایی اینا و خاله منا اینا بیان تهران و ما هم بریم تهران و از اونجا همگی همراه خاله فروغ اینا بریم مشهد.١تیر راه افتادیم یک شب در روستایی به اسم تنگه راه موندیم و فردایه اون روز حرکت کردیم به سمت مشهد اول یه خونه گرفتیم و قرارشد بعد از استراحت شب بریم زیارت داشتیم آماده میشدیم که دست داداشی در رفت و حال همه گرفته شد شما رفتی پیش خاله منا بغلش کردی چون گریه میکرد گفتی منا چی شده .قربونت برم که اینقدر مهربونی.خلاصه اونا رفتن بیمارستان و ما هم با حال گرفته راهیه حرم شدیم.نیمه شعبان بود و بی نهایت شلوغ شما و بابا تویه حیاط موندین ومن رفتم داخل حرم البته فقط تا نزدیک ضریح رفتم چون جمعیت خی...
24 مرداد 1392

لغت نامه رهام

عزیز دلم اولین کلمه ای که گفتی بابا بود (خرداد ٩٠)چند ر وز بعد مامان رو گفتی بعد آب و عمه رو گفتی بعد برای مدتی حرف نزدی که به خاطر دو زبانه بودنت بود بعد از اون منظورتو با ایما و اشاره میرسوندی تمام صداهارو در میووردی مثل صدای حیوانات ولی از حرف زدن خبری نبود یکی میگفت گنجشک بخوره یکی میگفت تخم کفتر ولی هیچ کس حواسش نبود که تو دو زبانه هستی و تقریبا قاطی کردی که به چه زبونی باید حرف بزنی مثلا توپتو مینداختی و میگفتی آت یعنی پرت کردن (پاییز٩٠)یا به شیرت اول میگفتی مه مه بعد میگفتی شیر بعد میگفتی سوت و........    خلاصه بعد از مدتی (تابستان ٩١ )بغل بابایی بودی تو ماشین رفته بودیم اردبیل بابایی بیرون...
24 مرداد 1392

نوروز92

امسالم مثل سالهای گذشته برای عید راهی اهواز شدیم.البته یکراست از نمین به اهواز رفتیم از سمت خلخال ازشهرهای زنجان همدان بروجرد خرم آباد گذشتیم خیلی راه بود ساعت ٩صبح راه افتادیم و ١١:٣٠رسیدیم اهواز من خیلی خسته شده بودم ولی شما که تو صندلیت نشسته بودی و بیشتر مسیر رو خواب بودی.بابا هم میگفت خسته نشده خلاصه رسیدیم خونه بابایی و مامانی البته خونه جدید که حالا خاله منا هم همسایشون شده بود.حسابی این ١٣روزو خوش گذروندیم یه پامون خونه خاله منا اینا بود یه پا مون خونه بابایی اینا.آخر شبا هم که خاله منا اینا میخواستن برن بخوابن تو وابوالفضل با گریه از هم جدا میشدین یه شبم رفتیم تو اتاق ابوالفضل که شماها با هم بخوابین ولی اینقدر روی تخت بالاوپایین پری...
23 مرداد 1392
1